سلام سلام
من اومدم.والبته خیلی سر حال و خوشحال.
اخه امروز مهمونای عزیزی داشتم.گلایی که با دیدنشون پر میکشم به اسمون.نازنینایی که همیشه پشتم هستن.ومن به داشتنشون افتخار میکنم.خانواده ی رنگین کمونیم.مهمونای من مادر و پدر گلم همراه با خواهر های عزیزتر از جونم بودن.خدایا همشونو حفظ کن که با نفسهای اونها جون میگیرم و با لبخند شیرینشون سرشار از حس خوشبختی میشم.
امین.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ای بابا چرا میای پایین؟؟
من داشتم شب بخیر میگفتم که برم لالا...
ولی حالا که تا اینجا اومدید.بذارید یه کم از امشب بگم واستون.
اگه دلتون نخواد شام پلو و قیمه بادمجون داشتیم.تعریف از خود نباشه(والبته به نقل از دیگران)غذام مثل همیشه بی نظیر بود.جای همتون خالی...
ولی این پارسای خوشملم که الهی من فداش شم اصلا خوب غذا نخورد و من که اینجور مواقع به شدت پریشون میشم و عصبی تمام تلاشمو کردم که جلوی مهمونای عزیزم خوشتنداری کنم...
حالا بگذریم ...
سرتونو درد نمیارم.فک کنم ادما باید گاهی واقعا خودشونو به اون راه بزنن.چون شنیدم اگه مغذی ترین غذارو هم به زور به بچه بدیم کار یه تیکه نون خالی که اون با میل میخوره رو نمیگیره...ولی خدا واقعا بهمون توان خوب بودن ومعقول بودن رو در برابر این فرشته های ناز بده...ایشالله
ماشین لباسشوییم شروع به اواز خوندن کرده.یعنی داره میگه خانووم پرتقالی بیا که من کارم با لباساتون تموم شد.
خب دیگه من برم رختارو پهن کنم.بعدش مسواک ولالا.
البته حتما میدونید که قبل مسواک باید از نخ دنون هم استفاده کرد...
مطمئنا منم همین کارو میکنم...
شبتون بخیر.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسبها: شام عالی وبدقلقی های پارسای عزیزم